_مگه نگفتم داد نزن حسابت و میرسم دختره ی وحشی.

تا خواست بهم دوباره نزدیک بشه
در اتاق با صدای بدی باز شد و صدای

عصبانی ارباب بلند شد:
_میکشمت مرتیکه ی کثافط.

سنگینی مرد از روم برداشته شد
با گریه به ارباب خیره شده بودم
که مرد غریبه رو زیر مشت لگد

گرفته بود با اومدن بقیه ی اعضای
خونه و خدمه ها ارباب رو کرد به
دوتا از مردها و گفت:
_این مرتیکه رو ببرید شکنجه اش کنید ببینید کی فرستادش فهمیدید؟!

_بله ارباب.

وقتی مرد ها اون و بردن ارباب
رو به بقیه داد زد:
_چی رو نگاه میکنید گمشید داخل اتاقاتون.

با بیرون رفتن بقیه ارباب کلافه
دستی داخل موهاش کشید و به سمتم اومد با گریه بهش خیره شده بودم

تا خواست بهم‌ دست بزنه جیغی کشیدم
و با ترس تو خودم جمع شدم که
ارباب با صدای دو رگه شده از

عصبانیت گفت:
_کاریت ندارم از من نترس.

به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و گفت:
_هیش نلرز دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه.(جررررررر ادرینت شد شیپ محبوب من😍)

انقدر تو بغلش گریه کردم تا کم کم
چشمام گرم شد و به خواب رفتم
با خوابی که دیدم با گریه

از خواب بیدار شدم با دیدن
ارباب شدت گریم بیشتر شد که ارباب من و تو بغل خودش کشید و گفت:
_گریه نکن دیگه چیزی نیست همه چیز تموم شد.

کنار خانوم بزرگ نشسته بودم و خانوم
بزرگ درمورد اتفاق دیشب داشت حرف میزد که همسر ارباب گفت:
_از کجا معلوم خودش پسره رو نیاورده تو اتاقش.

با بهت بهش خیره شدم که لبخند خبیثی بهم زد و رو به خانوم بزرگ ادامه داد:
_بهتره ببینیم پسره چی گفته به ارباب!

_تو از کجا میدونی اون چی گفته؟!

با شنیدن صدای ارباب نگاهم و بهش دوختم که خونسرد وایستاده بود و به کاگامی خیره شده بود

_از خدمه ها شنیدم!

_ولی کسی بجز من نمیدونست حتی خدمه ها!

با وحشت به ارباب خیره شده بودم
یعنی چی بهش گفته بود چخبر شده بود

_پسرم کاگامی چی داره میگه چخبر شده؟

ارباب با صدای همیشه بمش لب زد:
_کاگامی میدونه چخبر شده نه؟!

نگاهم و به کاگامی دوختم که به وضوح رنگ از صورتش پریده بود و با ترس به ارباب خیره شده بود

با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت:
_من از کجا بدونم!

ارباب با عصبانیت لب زد:
_بهت گفته بودم یکبار دیگه فکرای کثیف کنی میفرسمت همون دهاتی که بودی؟!

_نمیدونم چی میگید ارباب!

ارباب پوزخندی زد و گفت:
_که نمیدونی آره؟!

_آره.

با سیلی محکمی که ارباب زد کاگامی نقش زمین شد با بهت به ارباب
خیره شده بودیم که دست روی همسرش

بلند کرده بود خانوم بزرگ با صدای
عصبی گفت:
_داری چیکار میکنی آدرین؟!

ارباب با صدای عصبی لب زد:
_کاری که حقشه!

کاگامی به حالت افتضاحی روی
زمین افتاده بود و از گوشه ی لبش
داشت خون میومد

_باتوأم آدرین چیشده؟!

ارباب با چشم های قرمز شده اش
نگاهی به کاگامی انداخت و گفت:
_به یکی از نگهبانا گفته ارباب گفته امشب با زنم باشید .

_چی؟!

با صدای خانوم بزرگ ارباب
عصبی لب زد:
_یعنی من انقدر بی غیرتم؟!

خانوم بزرگ با صدایی که سعی میکرد آروم و خونسرد باشه لب زد:
_ادرین آروم باش.

_چجوری آروم باشم؟!میکشمت کاگامی.

ارباب به سمت کاگامی هجوم برد و
قبل از اینکه بفهمیم لگد محکمی به
شکم کاگامی زد که صدای داد کاگامی

بلند شد بازم‌خواست به سمتش هجوم ببره که یهو ایستاد و دست از زدن برداشت با صدای بهت زده ای لب زد:
_کاگامی تو!

_ادرین!

با دیدن خونی که از بین پای کاگامی میومد بهت زده دستم و روی لبم گذاشتم که خانوم بزرگ زودتر از همه بخودش اومد و داد زد:
_سریع دکتر خبر کنید.

عمارت رو چند روز سکوت عجیبی فرا گرفته بود بچه ی کاگامی همسر ارباب

سقط شده بود و تقریبا
همه ی اعضای عمارت من و مقصر
میدونستن وقتی دکتر اومد

و گفت کاگامی حامله بود و بچش سقط
شده همه اول تو بهت بودن میگفتن
کاگامی نازا بوده چجوری ممکن شده

دکتر با خبر بعدیش همه رو بیشتر
از قبل شکه کرد گفت کاگامی
حامله بوده ولی با سقط شدن بچه اش

دیگه هیچوقت نمیتونه حامله بشه
کاگامی با شنیدن این خبر دیوونه شده بود

همش من و به باد نفرین و فحش
میگرفت که تقصیر منه ولی تنها
کسی که ساکت بود ارباب بود.

_مرینت!

با شنیدن صدای ارباب به سمتش برگشتم و گفتم:
_بله ارباب؟!

_داخل حیاط داری چه غلطی میکنی؟!

با ترس به ارباب خیره شدم که
با عصبانیت لب زد:
_با توأم؟!

با ترس و صدای لرزونی گفتم:
_ارباب ببخشید!

به سمتم اومد و بازوم تو دستش گرفت و گفت:
_آدمت میکنم خیلی خودسر شدی.

_ارباب بخدا من…

_گمشو برو داخل.

با ترس و قدم های داخل
به سمت عمارت رفتم مطمئنن ارباب خیلی عصبانی بود و بدترین تنبیه رو

برام در نظر میگرفت با یاد آوری
تنبیه هاش لرزی کردم.

_مرینت!

با شنیدن صدای آلیا با ترس به
سمتش برگشتم و لب زدم:
_بله؟!

با صدای نگرانی گفت:
_تو چرا رنگت پریده؟!خوبی؟!

با صدای لرزونی لب زدم:
_آره خوبم!

_ولی …

_مرینت!

با شنیدن صدای عصبی ارباب با
ترس به آلیا خیره شدم که آروم لب زد:
_چیکار کردی!!

ارباب با دیدنم با عصبانیت داد زد:
_چرا جواب نمیدی لال مونی گرفتی؟!

با ترس لب زدم:
_ارباب ببخشید من..

با عصبانیت به سمتم اومد و بازوم و گرفت و پرتم کرد داخل اتاق و با صدایی که از عصبانیت میلرزید عربده زد:
_چرا رفتی داخل حیاط مگه نگفتم حق نداری بری هان؟!

_ارباب من من..
_تو چی هان؟!
با عصبانیت تو چشمام زل زد و گفت:
_فردا حالیت میکنم!خیلی وقته تمکین نکردی.

_ارباب من نمیتونم من ..

به سمتم اومد و لباش و روی لبام گذاشت و خشن شروع کرد به بوسیدنم پرتم کرد روی تخت و با صدای خشداری گفت:
_امشب یه توله میکارم تو شکمت!

دستش و زیر لباسم برد و شروع کرد به نوازش کردن که با صدایی که از شه.‌.وت و لذت میلرزید لب زدم:
_آخ ارباب اه…

انگشتش رو به صورت دورانی روی بدنم میکشید و سعی میکرد تحریکم کنه داشتم با حرکات دستش دیوونه میشدم

با صدای خشداری لب زد:
_خوشت اومد؟!
با صدایی که داشت میلرزید لب زدم:
_آه اخ ارباب تمومش کن دیگه نمیتونم.

با صدای خشدار و بم شده ای گفت:
_تازه اولشه بره کوچولو.

با کاری که کرد جیغ بلندی از درد کشیدم محکم خودش و بهم کوبید نمیدونم چقدر گذشت تا ارباب آروم شد و با آهی که کشید ازم جدا شد.




کات

فقط سه تا پارت دیگه مونده

و اینکه شهر دروغو ادامه نمیدم

حالا تو کامنتا بگید چی کنم

حالا شاید بعد این یه رمان بنویسم به اسم غروس خونبس

نمیدونم یا شوهر غیرتی من

نمد والا حالا فعلا برای پارت بعد سه نظر بدید

آها راستی وجیمو فرستادم مدرسه

بای😐