((رمانِ تک پارتی عاشق ناشناس))

حتما نظر بدید امیدوارم خوشتون بیاد😊

 

مرینت:

توی اتاقم نشسته بودم. حوصلم خیلی سر رفته بود. تیکی هم داشت دور و ور اتاقم سرک میکشید و بازیگوشی میکرد. عکس آدرین و که گوشه ی اتاقم با چسب، چسبونده بودم رو نگاه کردم. چی میشد اون هم منو دوست داشت. ولی اون کاگامی رو دوست داره. از اولش هم از این دختره زیاد خوشم نمیومد.

تیکی:هی، مرینت داری به چی اینقدر عصبانی و اخمو فکر میکنی؟

آه کشیدم و گفتم:هیچی تیکی، چیز خاصی نیست.

تیکی:ای بابا. مطمعن ام باز داری به آدرین فکر میکنی. بابا یکم به ارباب شرارت فکر کن. به هویت ارباب شرارت فکر کن. مطمعن ام یه روزی میتونیم بفهمیم کیه.

مرینت:امیدوارم تیکی.

لب تاب ام رو برداشتم و روشن اش کردم. داشتم پخش زنده ی یک مسابقه رو میدیدم که یهو قطع شد و اخبار جاش رو پر کرد!

خبر فوری! باز هم ابر شرور ها باعث ترس و وحشت مردم پاریس شدند! اما این دفعه تعدادشان خیلی بیشتر است! امیدواریم که دختر کفشدوزکی و گربه سیاه زود تر از راه برسند و ما را نجات دهند.

مرینت:وای وقت نداریم! تیکی. دختر کفشدوزکی آماده!

وقتی به دختر کفشدوزکی تبدیل شدم زود از بالکن به بیرون آمدم. تو لباس کفشدوزکیم احساس راحتی میکنم چون کسی منو نمیشناسه.

داشتم میدویدم که گربه سیاه افتاد جلوی من! همین طور که پخش زمین شده بود گفت:سلام بانوی من! مثل اینکه امروز ارباب شرارت حوصلش سر رفته بود گفت بیام نصف مردم شهر رو شرور کنم!

مرینت:وقت نداریم گربه ی سیاه. باید عجله کنیم.

گربه سیاه و دختر کفشدوزکی به سرعت رفتن بالای برج ایفل.

آدرین:تعدادشون از چیزی که فکر میکردم واقعا زیاد تره. تقریبا کل مردم شهر، شرور شدن.

مرینت:گربه سیاه! اونجا رو نگاه کن! همشون یه گردنبند یک شکل دارن!

آدرین:عالیه بانوی من! حداقل میدونیم آکوما کجاست!

مرینت:ولی چه جوری باید گردنبند همشون رو بشکنیم؟ فهمیدم. گردونه ی خوش شانسی!.............چی؟ چند تا چوب؟ با چند تا چوب باید چی کار کنم؟ یکم به این ور و اون ور نگاه کردم. فهمیدم! گربه ی سیاه. زود باش به دم ات احتیاج دارم.

آدرین:شوخی بامزه ای بود بانوی من. ولی دم برای یه گربه ی نجیب و اشرافی مثل من مثل مسواک میمونه! یه وسیله ی شخصیه. نمیتونم با کسی شریک شوم. اگه خیلی دلت میخواد میتونی از مغازه ی دم فروشی یه دونه بخری!

مرینت:گربه ی سیاه الان وقت شوخی نیست! مروم شهر در خطرن!

آدرین:

یکم فکر کردم. بعد کمربند لباسم رو باز کروم و دم ام رو دادم به دختر کفشدوزکی. نگاهش کردم که دم ام رو دور چوب هاش میپیچه. و بعد به گردونه ی خودش وصل میکنه. اون واقعا نابغه اس! هم نابغه هم خوشگل. گردونشو با قدرت میچرخونه و چوب ها به گردنبند ها برخورد میکنه و همشون بعد یه مدت میشکنن. آکوما ها! تقریبا صد تا بودن! همشون میرن بالا و تبدیل به یه آکومای بزرگ میشن. 

مرینت:دیگه شیطونی کردن کافیه آکوما کوچولو. وقتشه شرارتت خنصی بشه!

و آکوما تبدیل به یک پروانه ی سفید و زیبا میشه.

مرینت:خداحافظ پروانه کوچولو.

آدرین:سلام ما رو به ارباب شرارت برسون کوچولو.

مرینت:خیلی بامزه ای گربه سیاه.

آدرین:ممنون بانوی من.........یکم با خودم کلنجار رفتم و مِن مِن کردم. تا اینکه بالاخره بهش گفتم:بانوی من! نظرت چیه این موفقیت بزرگ رو امشب زیر برج ایفل جشن بگیریم؟

مرینت:راستش امشب کار خاصی ندارم. میتونم بیام!

آدرین:فوق العادست بانوی من! خدا نگه دار.

چند قدم که دور تر شدم گفتم:پلگ پنجه ها بیرون!

پلگ وقتی اومد بیرون گفت: آدرین نمیخوای یه کم پنیر چممبر بدی من بخورم؟ بابا گشنم شده خو.

آدرین:بیا بگیر پلگ.تو هم با اون پنیر بد بوت!

پلگ:خیلی هم خوشمزه است! چون من هم خوش غذا ام. هم خوشگل هم نابغه.

آدرین:اون وقت چرا نابغه ای؟

پلگ:کسی که فرق بین پنیر چدار و پنیر چممبر رو میدونه نابغه است! حتی آینشتاین هم جلوی من کم میاره!

آدرین:نه بابا!

پلگ:والا!

آدرین:خب. ولش کن. من کارای مهم تری دارم. امشب با دختر کفشدوزکی قرار دارم. این فرصت خیلی خوبیه برای من.

پلگ:برای اینکه عشقت رو اعتراف کنی؟

آدرین:دقیقا!

پلگ:من که میگم وقتت رو طلف نکن. به جای این کا ها بیا چممبر بخور. زندگی و عشق و اینا یعنی پنیر. چممبر اینجا. چممبر اونجا. چممبر همه جا!

مرینت:تیکی امشب باید گربه سیاه رو زیر برج ایفل ببینم. میخوایم پیروزیمون رو جشن بگیریم. میخوام یه کیکِ کوچولو درست کنم! گربه ساه حتنا خوشش میاد!

تیکی:وای مرینت! ایده ی عالییه! من کیک دوست دارم.

 

((پنج ساعت بعد))

 

مرینت:خب دیگه بریم.تیکی! دختر کفشدوزکی! آماده!

کیک رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم. مامان و بابا رفته بودن تولد یکی از دوستاشون و کسی خونمون نبود. اما مواظب بودم کسی منو نبینه. اگه ببینه از شیرینی فروشی میام بیرون اونم این وقت شب حتما میفهمن من کی هستم.......رسیدم به برج ایفل. گربه ی سیاه اونجا ایستاده بود اما پشتش به من بود. وقتی داشتم میرفتم سمتش، پاهام رو محکم تر به زمین کوبیدم تا متوجه من بشه.

آدرین:میتونستم صدای پاهاش رو بشنوم. مطمعن ام خودشه. حتی صدای پاهاش هم با بقیه فرق داره. به گل رز قرمزی که دستم گرفته بودم نگاه کردم. برگشتم سمتش و گل رو گرفتم پشت سرم. 

آدرین:سلام بانوی من!

مرینت:سلام گربه سیاه.  

آدرین: این گل تقدیم به شما.

مرینت خندید. گل رو گرفت و گفت:ممنون گربه سیاه. منم امشب کیک درست کردم. نمیدونستم چه طعمی دوست داری برای همین شکلاتی درست کردم. طعم مورد علاقه ی خودمه.

آدرین:دقیقا طعم مورد علاقه ی منه، بانوی من.

هر دو تا نشستن و شروع کردن به کیک خوردن. بعد از یه مدت، آدرین شروع کرد به من من کردن.

آدرین:بانوی من.اممممم.... همممم...راستش ....ام..چه جوری بگم.  من گفتم امشب بیایم اینجا تا یه چیزی بهت بگم.

مرینت:چی شده گربه سیاه؟

آدرین:با خودم شرط بستم همین امشب حتما بهت بگم بانوی من! پس باید بگم.. اممممم...... راستش. میخواستم بگم..... تو بهترینی! از اولش ازت خوشم میومد. خیلی دوست دارم. تو فوق العاده ای، مهربونی، شگفت انگیزی!

مرینت:شگفت زده شدم. با دهان باز به گربه سیاه خیره شده بودم. انتظار همچین چیزی رو نداشتم. چه جوری باید بهش میگفتم من اونو دوست ندارم؟

مرینت:راستش گربه سیاه....از نظر منم تو خیلی خوبی. واقعا نمیخوام دلت رو بشکنم. اما فرد مورد علاقه ی من تو نیستی. من یکی دیگه رو دوست دارم!

چهره اش رو دیدم که غمگین شد. نزدیک بود گریه اش بگیره اما به روی خودش نیاورد. سرش رو انداخته بود پایین.

آدرین:از اولش هم میدونستم از من خوشش نمیاد. کی رو داشتم گول میزدم؟ گفتم:میفهمم.

ولی نمیفهمیدم.

مرینت:متاسفم گربه سیاه.

اینو گفت و بعدش رفت.

مرینت:واقعا نمیخواستم ناراحتش کنم. من خیلی دوستش دارم. ولی به عنوان یه دوست. من آدرین رو دوست داشتم. هرچند اون من رو دوست نداره. 

چند قدمی که رفتم صدای جیغ شنیدم. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. وای نه! یه ابر شرور به گربه سیاه حمله کرده! 

دویدم و گفتم:طاقت بیار گربه سیاه! گردونه ی خوش شانسی!

 چی؟ پنج تا چسبِ محکم؟ آخه به چه دردی میخوره؟ آهان فهمیدم. رفتم سمت راستِ جایی که اون ها بودن و، چسب ها رو به سمت دست و پای ابر شرور پرت کردم. چسب ها پیچیده شد دور دیت و پاش. رفتم کنارش. خب بزار ببینم. آهان فهمیدم! آکوما میتونه تو این ساعت باشه. ساعت رو با یه مشت شکستم. آکوما اومد بیرون.

مرینت:دیگه بدجنسی کافیه آکوما کوچولو. وقتشه شرارتت خنصی بشه! خداحافظ پروانه کوچولو.

برگشتم سمت گربه سیاه. اون نقاب نداشت!

آدرین:بانوی من! اون معجزه گر من رو برداشت! تو دستشه لطفا بهم پس اش بده!

مرینت:به دست شخص آکوماتیز شده نگاه کردم. انگشتر گربه توش بود. از دستش در آوردم.

شخص آکوما تیز شده:چه اتفاقی برام افتاده؟ 

مرینت:هیچی عزیز دلم. فقط میخوام به پشت سرت نگاه نکنی و از اینجا دور بشی.

شخص آکوما تیز:باشه.

این رو برای این گفتم که هویت گربه  سیاه رو نفهمه.

برگشتم سمت گربه سیاه. ولی خشکم زد.زبونم بند اومده بود. دیگه دستاش جلوی صورتش نبود. اون....‌اون.. آدرین بود. کسی که دوستش داشتم چند دقیقه پیش به من اعتراف کرده بود و من بخاطر اینکه خودش رو دوست داشتم ردش کروم و به این فکر میکردم که یکی دیگه رو دوست داره. یه جورایی عجیبه.

آدرین:بانوی من. حالا منو شناختی. میتونم ازت بخوام کسی که دوست دارم رو بشناسم.

مرینت:امممممم.‌.......چیزه.......میدونی که نباید هویت هم رو بدونیم. یکم سکوت کردم. بعد گفتم:ولی اگه بخاطر کسی که دوستش دارم باشه، چرا که نه! آرو گفتم:تیکی، خال ها آزاد.

آدرین:باورم نمیشد. اون......اون...اممممم......مرینت بود! کسی که یه جورایی میدونستم دوستم داشت.

مرینت:دوست دارم آدرین!

آدرین:منم دوست دارم دختر کفشدوزکی.

آدرین:جالب بود! من دختر کفشدوزکی رو دوست داشتم و اون آدرین. ولی در واقع هم دیگه رو دوست داشتیم!

هر دومون خندیدیم. نمیدونم از چی. ولی خیلی خندیدیم‌ خیلی خوشحال بودم.

مرینت:امروز بهترین روز زندگیمه.

آدرین:منم همین طور.

مرینت:پریدم تو بقل آدرین و اونم بغلم کرد. هر دو تامون خیلی خوشحال بودیم.

هر دو تا مون خیلی همو دوست داشتیم.

فقط منو آدرین!

نه کاگامی!

نه آلیا!

نه کلویی!

نه لوکا!

نه هیچ کس دیگه.

 

((پایان))

رمان تک پارتی عاشق ناشناس

به قلم:ریناروژ

اصکی یا کپی ممنوع